پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

تجربه ای نو

کار شیرین بچه داری اوایال برای همه سخته حالا اگه بچت یک و نیم کیلو وزن داشته باشه که سختیش صدبرابر میشه.هیچ کس کمکم نکرد.فقط حودم بودم و خودم. اسرا اصلا شب هارو نمیخوابید.شب تا صبح گریه میکرد. ولی خدا رو شکر رفته رفته حالش بهتر شد.نتایج آزمایشاتی هم که قرار بود اخر فروردین ماه بیاد اوند و خدارو میلیونها بار شکر که نشون داد اسرا هیچ مشکلی نداره و اون ازمایشها تو بیمارستان هم به خاطر نارس بودنش اونجوری نشون داده بودن. برای احتیاط بعد از اتمام دوماهگی دوباره اون فاکتورها رو بردیم ازمایش و به طور قطع گفتن که خدا رو شکر اسرا چیزیش نیست.الان دختر یک و نیم کیلوییه من شده حدودا 4 و نیم کیلو هر چند نسبت به هم سن و سالاش ضعیفه ولی تنش سالم باشه ...
30 تير 1395

Nicu

اونهایی که بچشون تو nicuبستری بودن  نمیتونستن هر موقع خواستن برن و بچه هاشونو ببینن. یه بار صبح یه نفر هممونو جمع میکرد میرفتیم میدیدیم یه بار شب. تا اینکه من مرخص شدم و اسرا هنوز اونجا موندگار شده بود. روزی که از بیمارستان بستری شدم اومدم خونه و یه دوش گرفتم با اون حال نزارم رفتم پیش بچم هربار که میرفتم و میومدم مریض میشدم با بخیه های تازه نمیتونستم بشینم کنار تخت بچم. حالا اینها به کنار شنیدم که اسرا معدش خونریزی کرده بعد شنیدم که دکترا میگن که اسرا مشکل انعقاد خون داره هر روز یه حرف تازه خون اون روزها رو نیاره چه سختی کشیدم. بهم گفتن ممکنه یه مریضی داشته باشه شبیه هموفیلی من مردم و زنده شدم نتایج قطعی اخر ماه فروردین ق...
30 تير 1395

سخت ترین و در نهایت شیرین ترین روز زندگیم.

بستری که شدم تو همون اتاق ممنوع الملاقات روز 15 فروردین صبح منو فرستادن سونوگرافی. خبرها  زیاد خوش نبود.گوشیمم دستم نبود به همسری اطلاع بدم که بیا مثل اینکه باز داریم بچمونو از دست میدیم. ازونجا برگشتم دوباره فرستادن سونوی رنگی مشخص شد که بند ناف به دور گردن بچه پیچیده شده تنفسش صفره.خونرسانی بهش مختل شده جفت آسیب دیده رشد بچه از یه ماه پیش قطع شده. و کلی ایرا دیگه وه من فقط زورم به گریه کردن میرسید از یه نفر گوشی گرفتم تو بخش سونوگرافی و خبرها رو به حجت با گریه دادم.بهش گفتم بازم مثل قبل شد.برگشتم اتاق. البته منو مسیول بخش رو ویلچر میبرد و می اورد. دکتر اومد نتایج سونو رو دید به طور اورژانسی ختم حاملگی رو اعلام کرد.ظهر ساعت 2 ب...
30 تير 1395

بخش حاملگی های پر خطر

دوروز تو اتاق قبل از زایمان بستری بودم.بعد ازون چون فشارم کنترل شد منو فرستادن بخش حاملگیهای پرخطر که میتونستم ملاقاتی داشته باشم. به همیری گفتم برام قران اورد خیلی به ارتمش میرسیدم وقتی قران میخوندم خسته شده بودم ازاینکه هر صبح چشمم به دهن دکترا باشه که آیا میتونم مرخص شم یا نه اخرش به خودم گفتم فک کن تا اخر زایمانت همین جا میمونی دیگه از کسی چیزی نپرس. دیگه کم کم داشتم به فضای بیمارستان عادت میکردم و برا خودم دوست پیدا کرده بودم که یه روز صبح دکتر گفت مرخصی از طرفی خوشحال بودم که مرخصم از طرفی نگران ازینکه خوب اینجا هر چیم که باشه تحت کنترل بودم و مطمین که بلایی سر بچم نمیاد اگه برم خونه و اتفاقی بیافته چی.فک کنم روز 11 فروردین مرخص شد...
30 تير 1395

عید 95

امسال چون اولین عیدی بود که پدرشوهرمو از دست داده بودیم قبل از عید رفتیم اهر. موقع تحویل سال نو اولین عیدی بود که کنار هفت سین نبودم نه دعایی نه تبریکی نه هیچچی.موقع تحویل سال ما داشتیم صبحانه میخوردیم انگار نه انگار که سال تحویل شد بعد از تحویل رفتن سر قبر پدرشوهرم البته منو نبردن. بعد از برگشت ازونجا هم مراسم داشتن و رفت و امد فراوان هرچند من حالم خوب نبود تو یکی از اتاق ها دراز کشیده بودم.هرچی ماست و لیمو و خیار و سیر خوردم فشارم نیومد پایین اخرش به همسری گفتم پاشو منو ببر تبریز دکتر. ازونجا مستقیم اومدیم بیمارستان الزهرای تبریز ازونجا هم موقع پذیرش که دیدن فشارم 17 روی 11 عه مستقیم بستریم کردن. دوباره همون اتاق دوباره همون تخت....
30 تير 1395

شروع سال 95

الان هر چی فک میکنم یادم نمیاد که قبل از عید حالم چطوری بود.خوب بود یا بد.فقط این تو خاطرم هست که اون اواخر هی فشارم میرفت بالا مخصوصا به خاطر استرس هایی که به خاطر گرفتن خونه تو تبریز داشتم.خبر رسید که برای خونمون تو اهر مشتری پیدا شده و دست به نقده ما هم از خدا خواسته رفتیم اونجا رو فروختیم هرچند موفع فروش خونه ی اهر همسری یزد بود رفته بود مسابقات و من تو خونه با مامانم میموندم ازونجا یه وکالت فروش از طریق دفترخونه بهم فرستاد تا من برم اهر و اونجا رو بفروشم. خیلی باد کرده بودم.قدرت حرکت نداشتم میترسیدم از اتفاقی که سری پیش برام افتاده بود.خونه ی اهر رو فروختیم اما تو تبریز نتونستیم زیاد بگردیم دنبال خونه بیشتر به خاطر وضعیت من از طرفی هم...
30 تير 1395

بازگشت

سلام عزیزای من دوست جونیام اونهایی که نگرانم شدید و پیام گذاشتید از همتون ممنونم. راستش این چند وقته که نبودم خیلی روزگار سختی رو گذروندم که انشالله همشو مینویسم تا خاطره ای بشه برای گل دخترم  بیشتر از هرچیزی مادر شدن فافا جونم منو ترغیب کرد که دوباره بیام و بنویسم از خاطراتم از دخترم.فافا تبریک میگم خیلی خوشحال شدم که مادر شدی انشالله خدا نصیب تمام منتظرا بکنه این اتفاق شیرین رو
30 تير 1395
1